|
زیر بار انهدام غیرمترقبه و ناگهانی ریزش معبد باستانی که در روز یکشنبه ساعتِ سهی صبحِ چهارم مرداد رخ داد، احمد نعیمی فقط فرصت یافت سراسیمه بطرف انگشتر قدیمی که در یک جعبهی چوبی در باز قرار داشت شیرجه برود و جان خودش را از مهلکه بدر کند. بعد از اینکه از در بیرون جهید صدای ریزش سنگها و غباری که مثل دودی محبوس از مدخل ورودی بیرون میزد، بهتزدهاش کرد. غلتیدن سنگها باعث شد بگریزد. دوید، تا آنجا که نفس داشت. بعداً که از خستگی ایستاد و با خوردن هوای خنک بامداد کوستان به صورتش، یادش آمد که آنها چهار نفر بودند، سه نفر دیگر هرگز اینقدر خوش شانس نبودند. یا شاید طمع کردند و برق جواهرات کورشان کرد، یا شاید فرز و چابک نبودند، احمد نعیمی هرگز ندانست که آنها کجا ماندند و در چه شرایطی زیر آوار مدفون شدند. بهت ناشی از زیبایی معبد همهی آنها را گرفته بود، احمد خیلی بر خودش غلبه کرد که گریخت. بعد از سه ماه حفاری مداوم، عرق ریختن در گرمای تابستان، کار کردن پنهانی شبها تا صبح، کاری سخت با بیم و امید، کاری که اعتقاد میخواست. اراده و میل به پیروزی، خیلی وقتها واقعاً ناامید شده بودند. نقشهی قدیمی و ناخوانایی داشتند که سه بار مجبور شدند در محل حفاریشان تجدید نظر کنند. چون به این نتیجه رسیدند که اشتباه شروع کردهاند، نقشهی آنها مدفن باستانی یکی از پادشاهان بود که ادعا میشد انگشتر حضرت سلیمان را در اختیار داشته و بنابر وصیتیش او را با انگشترش پنهانی در معبدی زیر کوه دفن کردهاند. نقشه بطور کاملاً تصافی در دست آنها افتاد، علی سرمایه و لوازم را مهیا کرد، حسین راهنما و نقشهخوان آنها بود، احمد و محمد نیز صاحبان نقشه بودند، شاید افراد دیگری نیز نقشه را دیده بودند ولی هیچکس تا به آن روز دنبال پیدا کردن محل معبد نیامده بود، احتمالاً کسی نتوانسته بود آن را بخواند، حسین دانشجوی رشتهی دکترای باستانشناسی توانسته بود خط آن را بخواند. گفته بود نشانهها واضحند، کوهها هنوز تغییر نکردهاند، گروهی چهارنفره با بیم و امید و آرزوی یافتن قدرتی بیپایان براه افتاده بودند تا خوشبختیای را بیابند که فقط حدود دو دقیقه طول کشید. توهم، خیال و آرزو، این سه عامل باعث میشد که بیشتر کوشش کنند، حسین باستانشناس آرزوی کشفی را میکشید که در سراسر عالم مشهورش کند و افتخاری برای ایران کشف کند. علی امیدوار بود که ناکامیهای اقتصادیش جبران شود، طلبکارها با چکهای برگشتی دنبالش بودند. محمد آرزوی ازدواج داشت با دختری که باید زندگیاش را تأمین میکرد و احمد که زن و تنها پسرش را رها کرده بود که با پول برگردد و سعادتی را به آنها هدیه دهد که فقط تاکنون وعدهاش را شنیده بودند. هر 4 تن میاندیشیدند که توانایی نهفتهای دارند که دیگران از درک آن عاجزند. حسین اولین فردی بود که در کاوشش در را یافت. دری سنگی با نقوش برجستهی فراوان، از تعجب فریاد زد. هر چهار نفر سراسیمه خاکها را کنار میزدند. حسین با شیفتگی روی برجستگیها دست میکشید و تبآلود تکرار میکرد: «یافتم، بخدا یافتم. بخوانید، بیایید بخوانید.» نور چراغقوه روی در سنگی میتابید. «درست است اینجا آرامگاه اوست.» بعد از اینکه خاکها کنار رفت. حسین برخاست، خودش را تکاند، خاکها را با دقت از روی شلوارش کنار زد، موهایش را مرتب کرد، هر سه نفر دیگر چنین کردند، حسین با خود واگویه کرد. دوستان، مؤدب باشید که به ملاقات پادشاهی باشکوه میرویم. علی با ولع به طرف در هجوم برد. حسین او را کنار زد، اینطور نه، ما غارتگر نیستیم، ما سائلیم، ما زائریم، مؤدب باش و آرام. حسین دست برد، دستگیرهی سنگی را بطرف چپ پیچاند، در به طوری باور نکردنیای راحت باز شد. انگار حسابی روغنکاری شده بود. چند پله به طرف پایین میخورد. از شعف دل احمد مالامال بود و اضطرابی سخت به اعصابش چنگ میزد. صدای ضربان قلبش را میشنید. چنان بوی عجیبی میآمد که مشامش از آن اشباع شده بود. بوی خوبی که مخلوطی از بوی کندر و بوی چوب بلوط و بوی ناشناختهای که باعث میشد حس کند که بسیار حقیر است. داخل معبد با وجودی که هیچ پنجرهای نداشت و بیرون نیز شب بود، به طرز باورنکردنی روشن بود، پیرمردی سپیدموی تکیه داده بر تختی جواهر نشان و کنار دست راستش جعبهای چوبین با انگشتری در آن، اطراف معبد پر بود از خمرهای بزرگ مملو از سنگهای درخشان و احتمالاً قیمتی، سبز، زرد و قرمز. گوهرهای درخشانی که سرتاسر معبد را از تألو خود نورانی میکردند، پیرمرد انگار زنده بود، انگار حتی در آخرین لحظه لبخندی بر لبش ظاهر شد، لبخندی تمسخرآمیز، شاید وهم بود، شاید خیال بود، مگر چقدر احمد توی معبد بود، بعدها خیلی به آن لحظات کوتاه فکر میکرد، یادش میآمد که بالای معبد با نواری از جنس طلا به عرض حدوداً 15 سانتیمتر مزین شده بود و روی آن دورتادور حروفی عجیب بود. اصلاً دیگر این اواخر یادش نبود که کدام قسمت را دیده و کدام قسمت را خیال میکند که دیده است. این دیدار کوتاه سالیان سال در حافظهی احمد نعیمی نقش بست و تا مرز جنون او را برد، خواب سالهای بعد زندگیاش، رویای این دیدار، این تصویر بود. کابوسش، عشقش، آرزویش، اصلاً زندگیاش همان چند دقیقهای شد که در معبد بود. در این چند دقیقه، او چنان به هیجان آمده بود و خوشبختی را تا آنجا لمس کرده بود که تمام وجودش، بند بند اعصابش در هیجان این پیروزی بزرگ به ارتعاش در آمده بود. بلافاصله بعد از این خوشبختی مصیبت فرا رسید، صدای ریزش کوه و رانش زمین، احمد بلافاصله انگشتر را برداشت و گریخت. سکوت هزاران سالهی معبد را هیاهوی کرکنندهای جایگزین کرد که تا مرز جنون، هر انسانی را میبرد. چرا دیگران نیامدند؟ آنها هم جوان بودند، حتی علی از احمد هم چابکتر بود و حسین خیلی باهوشتر، این سؤالی بود که احمد برایش پاسخی در آن لحظه نیافت. بعدها فکر کرد که شاید نوبت او بوده، ولی بعد، خیلی دورتر فهمید که نوبت نبود، بلکه این فرصت او بود. آیا پیرمرد سپیدموی در آخرین لحظه به او خندید؟ آیا او زنده ماند که تاوان دست درازیاش را پس دهد؟ یا نه، او مانده بود که این راز را بگشاید، این اگشتر رازی داشت که باید گشوده میشد. این همه جواهر ریخته بود، کوزههای پر از سکههای طلا کف معبد بود، ولی جعبهی انگشتر بالا روی تخت بود، این یعنی اینکه جعبه ارزشی ورای تصور او داشت. سالها بعد وقتی که در اثر قرصهای آرامبخش قوی که تنها پسرش برایش میگرفت تا لحظهای افکار او را از این التهاب در مرز ذوب شدن لحظهای سرد کند و بتواند اطراف خود را ببیند. میاندیشید که این آرزو زندگی زن و پسرش را نیز نابود کرد، پسری که از روزی که خودش را شناخت انگی بر پیشانیش بود که پدرش دیوانه است. دیوانهی بی آزاری که با یک انگشتر در بازار و خیابان راه افتاده است و هی انگشتر را گویشهای مختلف قسم میدهد تا آرزویی را برآورده کند. ولی با خود میگفت؛ صبر کن رازش را بیابم، جبران میکنم، چنان زندگیای برایشان بسازم که تا ابد سروری و پادشاهی کنند. حتی یک شب پسرش انگشتر را ربود که پدرش را از این رویا دور کند، پدر چنان سر خودش را به دیوار میکوبید و ناله میکرد که پسر یقین کرد یا باید آن دو را باهم بخواهد یا از هردویشان جدا شود. چون پدر بدون انگشتر واقعاً میمرد، آن دو به یک موجود واحد تبدیل شده بودند. به طوری که هیچ مرزی بینشان وجود نداشت. پدر میگفت: «من باید بتوانم راز این انگشتر را بیابم، در ارزش و کارا بودنش هیچ شکی ندارم، فقط طرز بکار انداختنش را بلد نیستم.» با خودش فکر میکرد چه انگشتر گرانبهایی است، سه تا از بهترین دوستانش، کل زندگی خودش، همه را بیهوده فدا نکرده است. میتوانست در آن لحظه به جای این انگشتر مشتی سکهی طلا، یا گوهرهای قیمتی یا تاج گوهرنشان پیرمرد را بردارد، او واقعاً قدرت انتخاب داشت، ولی فقط این جعبه را برداشت، اصلاً نیتشان همین انگشتر بود، زحمتشان بخاطر همین بود، تلاششان همین بود. حتی گاهی فکر میکرد ریزش کوه مستقیماً بخاطر دستدرازی آنها به معبد بوده و آن جواهرات نیز بخاطر امتحان کردن بود. این سؤالات او را تا مرز جنون برد، کاش میشد زمان برگردد، کاش دستگاهی بود که بعضی خاطرات را پاک میکرد و این دستگاه میتوانست این خاطرهی بیست و چهار سالهی او را پاک کند. چیزی که احمد نعیمی نفهمیده بود، دیوانهاش کرد و دیوانهاش خواندند این بود که در لحظهی لازم این واقعیت را درک نکرد و مقاومت کرد. باید در آن لحظه میفهمید و جبر این واقعیت را که تمام شد درک میکرد که هرگز نتوانست این کار را بکند. احمد هراسان سقوط سقف معبد و متعاقب آن ریزش کوه را دید، بهت زده ماند، حتی چادرشان که در چند قدمی معبد بود نیز طعمهی خشم کوه شد، احمد ساعت سه و نیم بامداد با یک جعبهی کهنه و انگشتری در دست در سکوت وهمناک و آرامشی که او را تا مرز جنون میبرد، تنها، وانهاده، پابرهنه، ژولیده و بیچاره مانده بود. در جعبه را باز کرد، جعبه در دستانش متلاشی شد. از بس که کهنه بود، انگشتر را نگاه کرد، مفرغی و زمخت بود، حتی نگین هم نداشت، انگشتر را بدست کرد، آرام هم نوازشش کرد. و با خود واگویه کرد، ای انگشتر، به تو دستور میدهم سنگها را کنار بزنی و دوستانم را نجات دهی. فقط سکوت بود و سکوت... دوباره آرزو کرد و به انگشتر دست مالید: همینطور که در افسانهها خوانده بود؛ ترا ای انگشتر به حق حضرت سلیمان قسمت میدهم این سنگها را کنار بزنی و معبد را بگشایی. فقط سکوت بود و سکوت... از ته قلب آرزو کرد، ای خدا، فقط یک بار، فقط یک بار این انگشتر آرزویی را برآورده کند. ای انگشتر ترا بخدا این سنگها را کنار بزن. باز سکوت بود و سکوت... حتی توی ده نزدیک کوه، دهاتیهای سحزخیز به التماسهای او توجه نکردند، او را دیوانهای پنداشتند که دچار وهم تابستانی که همهی روانیها را تا مرز جنون غیرقابلکنترل پیش میبرد، شده است. اصلاً اثری از دهانهی معبد هم نبود، سنگهایی از کوه فروافتاده بود که حتی بزرگترین جرثقیلها هم نمیتوانستند جابجایش کنند. آن هم بالای این کوه بلند که هیچ جادهای نبود، اصلاً کار بیل و کلنگ نبود. این اصل انتخاب هم نابودش کرد، انگشتر را حتی برای آرزوهای کمتر هم امتحان کرد، کمی پول، آرزوهای غیرمادی: مثلاً یک هفته آرامش، حتی یک لیوان آب. بیفایده بود... به چند نفر عتیقه شناس نشانش داد، باور نمیکردند، هیچ خطی، هیچ تاریخی، هیچ حکاکی روی انگشتر نبود، انگار شوخی مسخرهای بود که زندگی او را باید تباه میکرد. وقتی آخرین لحظات عمر احمد نعیمی فرا رسید، در واپسین نفسهایش یادش آمد روزی دخترک کوچکی کنار دار قالی، قالی میبافت، اینقدر سریع بود که انگشتانش دیده نمیشد وقتی که احمد سعی کرد ببافد، حاصل کار مسخره بود. پیرمردی که پدربزرگ دخترک بود و طراح قالی، به قلم مویش اشاره کرد و گفت: «هر ابزاری باید دست اهلش باشد، من با این قلم مو کار میکنم، ولی تو با این حتی یک طرح ساده هم نمیتوانی بکشی و خندید...» روزهای سرد و مه گرفتهی آخر پائیز بود که احمد نعیمی را بخاک میسپاردند، گورکن پیری قبر را آماده میکرد، پدرش واقعاً دوستی نداشت، چند تا اهل محل و دو سهتایی فامیل نزدیک بودند، انگشتر دست پسر بود و با آن بازی میکرد، پسر انگشتر را بدست کرد. کمی احساس قدرت کرد، با خودش فکر کرد، پدرش باران را دوست داشت ولی باران نرم و آهسته را... لحظهای بعد باران گرفت، سرش را که بلند کرد، دید بالای قبر پدرت درخت سروی است، همانطور که پدر دوست داشت، با خودش فکر کرد، حالا که پدر مرده همه چیز بر وفق مراد است، همیشه آرزو داشت پولی برای مادر به ارث میگذاشت، کاش میتوانست... مادر به پسر اشاره کرد و پسر، انگشتر را بدست پدر کرد و گفت: «پدر، هیچکس داستان تو را باور نکرد، بگذار یارت همیشه در کنارت باشد، و دست پدر را بوسید.» در راه بازگشت با خود فکر میکرد، همیشه پدرش را دوست داشت، هر چند هیچوقت این را به خودش نگفته بود، کمی دلش میسوخت، برای مادرش هم که وفادارانه پدر را تحمل میکرد. وقتی به خانه رسیدند، مأموری از بانک دم در منتظر بود که خبر برنده شدن جایزهی بزرگ بانک را به آقای احمد نعیمی اعلام کند ... مادر زد زیر گریه، واقعاً و از ته دل.
|
|